گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل سی و دوم
III -هگل 1770-1831


در حدود سال 1816 شوپنهاور با خواندن آثار کانت نوشت که «مردم مجبور شدند ببینند که آنچه مبهم است همیشه بدون معنی نیست.» به عقیدة او، فیشته و شلینگ از موفقیت کانت در مبهم گویی سوءاستفاده کردند. شوپنهاور به سخن خود چنین ادامه می دهد:
اما پرت و پلاگویی و به هم بافتن توده های بیمعنی و گزافه گوی کلمات، چنانکه پیش از آن فقط در تیمارستانها شنیده شده بود، در هگل به اوج خود رسید؛ وسیله ای شد برای عالیترین معمابافیهایی که تاکنون ارائه شده است؛ با چنان نتیجه ای که در نظر آیندگان افسانه وار خواهد نمود، و همچون یادگاری از بلاهت آلمانی باقی خواهد ماند.
1-پیشرفت یک شکاک
هنگامی که این تعزیتنامه انتشار یافت، گئورگ ویلهلم فریدریش هگل زنده بود و بازارش

1. اشاره به انقلابات 1848 است. ـ م.

گرم (1818)، و سیزده سال دیگر هم زنده ماند. وی از خانواده ای از طبقة متوسط برآمده بود که غرق در زهد و دینداری بود. در شتوتگارت اموال خانواده را به رهن گذاشتند تا گئورگ را برای تحصیل الاهیات به حوزة علمیة توبینگن بفرستند (1788-1793). هولدرلین شاعر نیز آنجا بود، و شلینگ نیز در 1790 به آنجا آمد، و همگی از نادانی آموزگاران خود اظهار تأسف کردند و پیروزیهای فرانسة انقلابی را ستودند. هگل به درامهای یونانی علاقه ای مخصوص یافت، و ستایش او از میهندوستی یونانیان در آن زمان هاله ای از فلسفه سیاسی ونهایی وی را برگرد خود داشت:
در نظر فرد یونانی، ایدة کشور، یعنی دولت، آن حقیقت عالی و ناپایداری بود که وی در راه آن می کوشید. ... در مقام مقایسه با این ایده، فردیت خود او هیچ بود؛ وی در طلب «آن» و حیات مداوم «آن» بود. ... تمایل به بقا یا زندگی جاویدان برای خویشتن به عنوان یک فرد از ضمیر وی نمی گذشت.
هگل پس از آنکه از حوزه علمیه با مدرکی در الاهیات فارغ التحصیل شد از اینکه به کسوت کشیشی درآید سرباز زد و پدر و مادرش را مأیوس ساخت. وی با تدریس در برن در خانه یکی از اشراف که دارای کتابخانة معتبری بود روزگار می گذرانید؛ در آنجا وسپس در فرانکفورت به مطالعة آثار توسیدید (توکودیدس)، ماکیاولی، هابز، اسپینوزا، لایبنیتز، مونتسکیو، لاک، ولتر، هیوم، کانت و فیشته پرداخت. ایمان ضعیف او به مسیحیت چگونه می توانست در برابر چنین فوجی از شکاکان مقاومت کند؟ سرکشی طبیعی طبعی جوان و پرشور، وی را به عیش و شادخواری کافرانه کشاند.
در 1796 کتاب زندگانی مسیح را نوشت که تا سال 1905 منتشر نشد. بخشی از این اثر، پیشتاز کتاب زندگانی مسیح (1835) به قلم داوید شتراوس، از پیروان هگل، بود که در آن حمله ای شدید به حکایت عیسی در انجیل کرد. هگل عیسی را به عنوان فرزند یوسف و مریم توصیف کرد، و معجزات منسوب به عیسی را مردود دانست یا آنها را به عنوان امری طبیعی شرح داد. وی عیسی را چنان نشان داد که از وجدان فردی در برابر احکام کشیشان دفاع می کند؛ و حکایت را تا تدفین آن یاغی مصلوب ادامه می دهد، ولی دربارة قیام او پس از مرگ سخنی به میان نمی آورد. همچنین تعریفی از خدا به دست می دهد که تا پایان به آن معتقد بود: «عقل محض که حد و حصری نپذیرد، همانا وجود خداوندی است.»
در 1799 پدر هگل درگذشت و مبلغ 3154 فلورین برای او برجای نهاد، هگل نامه ای به شلینگ نوشت و از او نظر خواست که شهری با کتابخانه ای خوب و آبجو خوب برای او بیابد. شلینگ ینا را توصیه کرد، و حاضر شد که به او جا بدهد. در 1801 هگل آمد و اجازه یافت که به عنوان استاد خصوصی- یعنی استادی که فقط دانشجویان حق التدریس او را می پذیرند- برای شاگردانی که تعداد آنها به یازده نفر بالغ می شد، به تدریس بپردازد. پس از

سه سال که به این طریق گذرانید، به عنوان استاد ذخیره به کار گماشته شد، و یک سال بعد، با پادرمیانی گوته، نخستین حقوق خود را که عبارت از 100 تالر بود دریافت داشت. وی هرگز محبوب شاگردان خود نبود؛ ولی در ینا و بعد هم در برلین چندین دانشجو چنان شیفته و مجذوب او شدند، که این وابستگی از سطح ناهموار بیان او گذشت و به قدرت اسرارآمیز فکر او رسید.
در 1801 رساله ای مهم را آغاز کرد که آن را ناتمام و چاپ نشده باقی گذاشت؛ عنوان این رساله نقد قانون اساسی آلمان بود و در 1893 انتشار یافت. هنگامی که به آلمان می نگریست، امیرنشینهای کوچکی را به یاد می آورد که ایتالیای زمان رنسانس را بین خود تقسیم کرده و آن را در معرض فاتحان خارجی قرار داده بودند؛ به فکر ماکیاولی می افتاد که خواهان شهریاری قدرتمند بود که این تکه های پراکنده را به صورت ملتی واحد درآورد. وی اعتقادی به امپراطوری مقدس رم نداشت، و فروریختن زودرس آن را پیش بینی کرد. «آلمان دیگر کشور نیست. ... یک گروه بشری تنها هنگامی می توانند خود را کشور بنامند که همگی برای دفاع از تمامیت خاک آن دست به دست هم دهند.» از این رو خواهان وحدت آلمان بود، ولی گفت: «چنین واقعه ای هرگز محصول اندیشه نبوده، بلکه نتیجة زور خواهد بود ... انبوه عامة مردم آلمان ... باید به وسیلة قدرت فاتحی به صورت توده ای واحد درآیند.»
هیچ گاه قصد آن را نداشت که این عمل به دست ناپلئون انجام گیرد؛ ولی در 1805، هنگامی که ناپلئون هم اتریشیها و هم روسها را در اوسترلیتز شکست داد، شاید در ذهن هگل این فکر درخشیده باشد که چه بسا مقدر باشد که این مرد نه تنها آلمان بلکه سراسر اروپا را متحد کند. سال بعد که ارتش فرانسه به ینا نزدیک شد، به نظر آمد که آیندة اروپا نامعلوم است. هگل ناپلئون را در 13 اکتبر 1806 دید که از ینا می گذرد، و به دوست خود نیتهامر چنین نوشت:
امپراطور- آن روح جهان- را دیدم که سواره برای شناسایی ینا از این شهر می گذرد. احساس واقعاً شگفت انگیزی است که انسان چنین فردی را ببیند که در اینجا، در یک نقطة جمع و جور، سوار بر یک اسب، باشد ولی به آن سوی دنیا دست داشته باشد و بر آن حکمروایی کند. ... چنین پیشرفتی در فرصتی کوتاه فقط برای آن مرد بیهمتا میسر است که نمی توان به ستایش او زبان نگشود. ... اکنون همه خواهان بختیاری ارتش فرانسه هستند.»
روز بعد ارتش فرانسه پیروز شد، و بعضی از سربازان دور از چشم روح جهان شروع به غارت شهر کردند. یک گروه وارد اطاق اجاره ای هگل شدند. فیلسوف چون بر روی نیمتنة سرجوخه ای صلیب لژیون دونور را دید گفت که امیدوار است چنان شخص برجسته ای با یک دانشمند سادة آلمانی به احترام رفتار کند. مهاجمان برای نوشیدن بطری شرابی نشستند، ولی بالا گرفتن دامنة تاراج باعث شد که هگل از ترس به دفتر معاون دانشگاه پناه ببرد.
در 5 فوریة 1807، کریستینا بورکهارت، همسر صاحبخانة هگل، پسری زایید که آن استاد گیج او را به عنوان یکی از آثار بی نام و نشان خود شناخت. از آنجا که دوک ساکس-

وایمار از لحاظ مالی در مضیقه بود و نمی توانست به دانشکدة ینا کمک کند، هگل فرصت را برای آزمون بخت در شهر دیگر، با زنی دیگر مناسب دید. در 20 فوریه ینا را ترک گفت تا سردبیر بامبرگر تسایتونگ شود. در میان این آشفتگیها، کتاب پدیده شناسی ذهن را انتشار داد (1807). ظاهراً کسی انتظار نداشت که این اثر بعدها به صورت شاهکار او درآید و به عنوان دشوارترین و بنیادیترین اثر قلمی در زمینة فلسفه، از زمان کانت تا شوپنهاور، محسوب شود.
از آنجا که بر اثر سانسور روزنامه اش از طرف دولت خسته شده بود، بامبرگ را ترک گفت (1808) تا رئیس یکی از دبیرستانهای نورنبرگ شود. در این کار تازه بجد زحمت می کشید؛ هم درس می داد و هم اداره می کرد؛ ولی در اندیشة لنگرگاه امن و مناسبتری در یک دانشگاه برجسته بود که مشکل وامهای او را حل کند. در 16 سپتامبر 1811 در سن چهل و یک سالگی باماری فون توخر، دختر بیست ساله یک سناتور نورنبرگی، ازدواج کرد. اندکی بعد، کریستینا بورکهارت آن دو را با دیدار خود به شگفتی انداخت، زیرا پسر چهارسالة هگل به نام لودویگ را به آنها تقدیم کرد. همسرش با آن وضع با شهامت برخورد کرد و کودک را به عنوان عضو خانواده پذیرفت.
هگل که در فکر یافتن شغلی در برلین بود در سال 1816 دعوت دانشگاه هایدلبرگ را پذیرفت، و نخستین استاد فلسفة آن شد. کلاس او با پنج دانشجو آغاز به کار کرد، ولی پیش از پایان دوره به بیست نفر رسید. همینجا بود که دایرة المعارف علوم فلسفه را انتشار داد (1817). این اثر روشنفکران و دولت برلین را بیش از کتاب منطق او – که در 1812 در برلین منتشر شده بود- خشنود ساخت. بزودی وزیر آموزش و پرورش پروس از او دعوت کرد که تصدی کرسی فلسفه را، که از زمان مرگ فیشته (1814) خالی مانده بود، به عهده بگیرد. هگل که در این هنگام چهل و هفت سال داشت آنقدر چانه زد که حقوقی که سرانجام به او پیشنهاد شد جبران انتظار طولانی او را کرد: گذشته از 2000 تالر حقوق سالانه، مبلغی نیز برای جبران کرایه خانه و قیمتهای گران برلین درخواست کرد؛ و همچنین برای جبران زیانی که از فروش اسباب منزلش به او می رسید، و نیز برای هزینة مسافرت به برلین با همسر و کودکانش. گذشته از این، مایل بود که مقداری کمکهای غیر نقدی هم به او بشود. پس از آنکه با همة این تقاضاها موافقت شد، هگل در 22 اکتبر 1818 در دانشگاه برلین تصدی طولانی کرسی استادی را آغاز کرد که تا زمان مرگش ادامه یافت. طی آن سیزده سال، درسهایش، که بدجور ملال آور اما در نهایت پرمعنی بود، رفته رفته عدة بیشتری را به جمع شنوندگان کشاند، تا به جایی که کمابیش از سراسر اروپا – و فراتر آن- دانشجویان برای گوش فرادادن به سخنان او می آمدند- این زمان وی به کاملترین و جامعترین دستگاه فکری در تاریخ اروپای بعد از کانت، شکل و نظم بخشید.

2-منطق به عنوان علم مابعدالطبیعه
وی با منطق آغاز می کند، نه به مفهوم جدید ما، یعنی قواعد استدلال، بلکه به مفهوم باستانی و کلاسیک یعنی به معنی عقل1 یا دلیل، یا معنای اساسی و عملکرد هرچیز، چنانکه زمینشناسی، زیست شناسی یا روانشناسی را برای معنا و عملکرد زمین، زندگی، یا ذهن به کار می بریم. از این رو در نظر هگل، منطق به بررسی و عملکرد هرچیز می پردازد. به طور کلی عملکرد را به علم وامی گذارد، همچنانکه علم معنا را به فلسفه واگذار می کند. قصد او تحلیل کلمات در استدلال نیست، بلکه تحلیل دلیل یا منطق در واقعیتها است. سرچشمه و مجموع این دلایل را خدا می نامند، همچنانکه، رازوران قدیم خدا را با «لوگوس» یعنی دلیل و حکمت جهان یکی می دانستند.2
ذهن دریابنده با بررسی وابستگیهایی که اشیاء در زمان و مکان یا سایر اشیایی که به یاد می آورد یا در می یابد دارند، به آنها معنای خاص می بخشد. کانت این روابط را مقولات نامیده و فهرستی دوازده گانه از آنها فراهم کرده است که به طور عمده عبارتند از: وحدت، کثرت، کلیت، ایجاب، سلب، حصر، علت، معلول، وجود، عدم، امکان، و وجوب. هگل باز هم بسیاری به آنها می افزاید: هستی معین، حد، گوناگونی، جذب و دفع، همانندی و ناهمانندی ... هر شیء در حوزة تجربة ما به منزلة تارو پود پیچیده ای است از چنین وابستگیها؛ مثلا این میز دارای محل، عمر، شکل، استحکام، رنگ، وزن، بو، و زیبایی مخصوصی است؛ بدون چنین روابط معین، میز چیزی جز در هم ریختگی دریافتهای حسی مبهم و جداگانه نخواهد بود؛ با آن روابط است که دریافتهای حسی به صورت دریافتی یگانه در می آید. این دریافت، که در نور حافظه روشن و با غایت جهتدار می شود، به یک ایده بدل می گردد. از این رو، برای هر یک از ما جهان عبارت از دریافتهای حسی ماست - برونی یا درونی - که به وسیلة مقولات سامان می یابد؛ به صورت دریافتها و ایده ها در می آید؛ با خاطرات ما مخلوط می شود؛ و خواستهای ما در آنها دستکاری می کنند.
مقولات اشیاء نیستند، بلکه راهها و ابزارهای فهمند. و به دریافتهای حسی شکل و معنا می بخشند و دلیل عقلی و منطق و ساخت هر احساس و فکر یا چیز تجربه شده را تشکیل می دهند. همگی با هم بنیان منطق، دلیل، ولوگوس عالمند، چنانکه هگل می انگارد.
ساده ترین و کلیترین مقوله ای که از طریق آن می توانیم در پی فهم تجربة خود باشیم هستی محض است- هستی چنانکه در مورد همة اشیاء یا ایده ها بکار می رود، بدون تخصیص آن. کلیت این مقولة بنیادی مایه در هم شکستن جبری آن است: هستی، بی صورت ممیز یا نام و نشان، نمایندة هیچ شی ء یا ایدة موجودی نخواهد بود. از اینرو، مفهوم «هستی» محض در واقع معادل

1. لاتینی، ratio
2. «انجیل چهارم» چنین آغاز می شود: «در ابتدا لوگوس بود.» قدیس هیرونیموس لوگوس را «فعل» ترجمه کرد؛ دانشوران زمان جیمز پادشاه انگلیس آن را «کلمه» ترجمه کردند؛ بهتر آن بود که آن را «عقل» ترجمه می کردند.

مقولة مخالف آن است، یعنی هیچی یا «نیستی». از این رو، درجا با هم در میآمیزند؛ آنچه وجود ندارد به هستی اضافه می شود و آن را از بی تعینی یا خلوص بی بهره می کند؛ وجود (هستی) و عدم (نیستی) چیزی می شوند، هرچند به وجه منفی. این «شدن» اسرارآمیز، مقولة سوم است که مفیدتر از همه است، زیرا بدون آن نمی توان چیزی را چنان انگاشت که رخ می دهد یا شکل می گیرد. همة مقولات بعدی از ترکیبات همانندی از ایده های بظاهر متناقض پدید می آیند.
این شعبده بازی هگلی که جهان را (مانند آدم و حوا) از یک پیوند برمی آورد، آن ایدة قرون وسطایی را به خاطر ما می آورد که خداوند جهان را از هیچ آفرید. اما هگل معترضانه می گوید که مقولات او اشیاء نیستند، بلکه راه و رسمهای تصور اشیاءاند. راه ورسمهای فهمیدنی کردن رفتار آنها، چه بسا قابل پیش بینی کردن آنها و گهگاه قابل اداره کردنشان.
از ما می خواهد که تغییراتی در اصل تناقض (که در منطق کهن آن قدر مقدس بود) بدهیم - که الف نمی تواند نا-الف باشد. بسیارخوب؛ ولی الف می تواند نا-الف بشود، چنانکه آب، یخ یا بخار می شود. تمامی واقعیت، به گمان هگل، در فرایند «شدن» است؛ و جهان، جهان ایستای هستی نیست، چنانکه پارمنیدس تصور می کند. بلکه جهانی است روان و در «شدن» چنانکه هراکلیتوس تصور می کرد، همه چیز روان است. به نظر هگل، تمامی واقعیت، همة فکرها و چیزها، تمام تاریخ، دین، فلسفه، در تحول دائم است. نه براثر یک انتخاب طبیعی انواع، بلکه بر اثر پدیدآمدن و حل تناقضات درونی، و پیشرفت به سوی یک مرحلة پیچیده تر.
این همان دیالکتیک (در لفظ به معنای فن مباحثه) مشهور هگلی (سابقاً فیشته ای) است، مرکب از اصل وضع یا تز، وضع مقابل یا آنتی تز، و وضع جامع سنتز: یک ایده یا وضع، بالقوه حاوی ضد خود است؛ آن را رشد می دهد؛ با آن درگیر می شود؛ سپس با آن متحد می شود تا آنکه شکل گذاری دیگری به خود بگیرد. یک بحث منطقی، مراحل ساخت دیالکتیکی فرانهاد، خلاف، و توافق را طی می کند. سنجش معنادار، یعنی وزن کردن ایده ها و امیال بر روی ترازوی تجربه، همین کار را می کند. قطع مطلب، همانگونه که مادام دوستال پافشاری می کرد، اساس حیات مباحثه است- ولی اگر بحث مخالف درخور و جهت بخش نباشد، مایة مرگ آن نیز خواهد بود. جذب اصل مخالف راز حکمت و کمال پیروزی است. یک سنتز واقعی نه ایجابی را رد می کند نه سلبی را؛ بلکه برای هر یک جایی می یابد. کارل مارکس، از مریدان هگل، عقیده داشت که سرمایه داری بذرهای سوسیالیسم را در خود دارد؛ و اشکال هماورد سازمان اقتصادی می باید در جنگی تا پای مرگ با هم درگیر شوند؛ و سوسیالیسم غالب خواهد شد. یک نفر هگلی اصولیتر وحدت آن دو را پیش بینی می کرد، چنانکه امروزه در اروپای غربی دیده می شود.
هگل جامعترین هگلیها بود. وی درصدد برآمد که مقولات را «استنتاج» کند- تا نشان دهد که چگونه هر یک از آنها لزوماً از انحلال تناقضات در ماقبل خود ناشی می شود. دلایل خود

را طبقه بندی کرد، و کوشید هر یک از آثار خود را به صورت سه پایه بخش بندی کند. دیالکتیک خود را همانگونه بر واقعیتها بکار برد که برایده ها: فرایند مکرر تناقض، کشمکش، و سنتز در سیاست و اقتصاد و فلسفه و تاریخ رخ می نماید. وی به مفهوم قرون وسطی، مردی رئالیست بود: کلی واقعیتر از هر کدام از اجزاء درونی خود است: بشر شامل همة افراد است، چه آنها که چندگاهی زنده اند و چه کسانی که برای همیشه مرده اند. دولت واقعیتر و مهمتر از هر یک از شهروندان آن است و بیشتر دوام می کند. زیبایی نیروی فناناپذیری دارد و بازمانده ها و سروده های بسیاری پدید می آورد، اگرچه پولین بوناپارت مرده باشد و یا آفرودیته هرگز نزیسته باشد. سرانجام، آن فیلسوف شیفته رژة مقولات خود را تا حقیقیترین، جامعترین، و نیرومندترین آنها، یعنی ایدة مطلق، کشاند که کلیت همة چیزها و فکرها یا خرد، ساخت، یا قانونی است که عالم را برپا میدارد. لوگوسی که تاج سر همه و فرمانروای همه است.
3- ذهن
پدیده شناسی ذهن در ینا نوشته شد، نزدیک به زمانی که ارتش بزرگ ناپلئون به آن شهر نزدیک می شد؛ و در 1807 یعنی موقعی انتشار یافت که ویرانگری بیرحمانة پروس به دست فرزندان انقلاب فرانسه، ظاهراً ثابت کرد که در آن حرکت کورمال تاریخی از سلطنت به دورة وحشت، و بار دیگر به سلطنت، ذهن بشر راه آزادی را گم کرده است. هگل قصد داشت ذهن بشر را در پدیده های مختلف آن مانند احساس، ادراک، حس، آگاهی، حافظه، تخیل، میل، اراده، خودآگاهی، و خرد مورد بررسی قرار دهد؛ شاید در پایان آن راه طولانی، راز آزادی را هم بیابد. از آنجا که از این برنامه وحشتزده نشده بود، همچنان می خواست ذهن بشر را در جوامع و کشور، در هنر و مذهب و فلسفه، بررسی کند. محصول این جستجو شاهکار او بود که بلیغ و مبهم، مبارزه طلبانه و مأیوس کننده بود، و بعدها در مارکس، کیرکگارد، هایدگر، سارتر اثر گذاشت.
دشواری کار از کلمة Geist آغاز می شود که هم معنای شبح می دهد و هم معنای ذهن و هم جان و هم روان. ما آن را معمولاً ذهن ترجمه می کنیم، ولی در بعضی زمینه ها بهتر است آن را روح ترجمه کنیم، چنانکه Zeitgeist را روح زمان ترجمه می کنیم. Giest به معنی ذهن، جوهری مفارق یا ذاتی در پس فعالیتهای روانشناسی نیست، بلکه خود آن فعالیتهاست، قوه های [نفسانی] جدا از همی وجود ندارد؛ فقط عملیات واقعیی وجود دارد که به وسیلة آنها تجربه تبدیل به عمل یا فکر می شود.
هگل در یک از تعریفهای بسیار خود از Giest آن را با آگاهی یکی دانسته است. آگاهی البته راز رازهاست، زیرا که وسیلة تفسیر تجربه است بی آنکه بتواند خود را تفسیر کند. در عین حال، در دسترسترین و همچنین توجه انگیزترین واقعیتی است که معلوم ماست، ماده، که

ممکن است وجه خارجی ذهن باشد، کمتر اسرارآمیز به نظر می رسد، اگرچه کمتر به طور مستقیم معلوم ما باشد. هگل با فیشته همرأی است که ما اشیاء را تا جایی می شناسیم که همچون موضوع ادراک ذهن، جزئی از ما بشوند؛ اما وی در باب وجود جهان خارجی هرگز چون و چرا نمی کند.
هنگامی که شیء ادراک شده فرد دیگری باشد که بظاهر از ذهن برخوردار باشد از راه این تقابل آگاهی به صورت خودآگاهی درمی آید؛ سپس «من» شخصی آگاه به وجود می آید که با ناراحتی هشیار می شود که رقابت اصل کار زندگی است. سپس، به عقیدة فیلسوف درشتخوی ما، «هرفردی» (بالقوه، سرانجام، و بندرت آگاهانه) «سر ویرانگری و هلاک دیگری را دارد»، تا آنکه یکی از آن دو فرودستی خود را بپذیرد، یا بمیرد.
در این میان «من» از تجربه تغذیه می کند؛ گویی خبر دارد که باید خود را برای آزمونهای زندگی مسلح یا تقویت کند. همة آن فرایند پیچیده ای که به وسیلة آنها «من» دریافتهای حسی را به صورت دریافتهای عقلی درمی آورد، اینها را در حافظه ذخیره، و آنها را تبدیل به ایده ها می کند و برای روشن کردن، رنگ دادن، و خدمت به امیالی که اراده را می سازد به کار می برد. «من» کانون، توالی و ترکیبی از امیال است؛ ادراکات، ایده ها، خاطرات، باریک بینی، مانند بازوان و پاها، ابزارهای خود یا «من» است که در جستجوی بقا، لذت، یا قدرت است. اگر میل، شور باشد بدان وسیله تقویت می شود، چه خوب چه بد؛ نباید شورها را بدون فرق گذاری میانشان محکوم کرد، زیرا «هیچ کار بزرگی در جهان بدون شور انجام نگرفته است.» شور ممکن است رنج آفرین شود، اما چه باک اگر که در نتیجة مطلوب یاری کند. زندگی نه برای خوشی است بلکه برای به انجام رساندن کارهای بزرگ است.
آیا اراده (یعنی امیال ما) آزاد است؟ آری، ولی نه به مفهوم آزادی از علیت یا قانون؛ آزاد است به نسبتی که با قوانین و منطق واقعیت توافق داشته باشد؛ یک ارادة آزاد آن است که به وسیله فهم، روشن و به وسیله خرد، راهنمایی شود. تنها صورت آزادی حقیقی برای ملت یا فرد از طریق رشد عقل میسر می شود، و عقل همانا دانش است که هماهنگ شده و به کار گرفته شده است. بالاترین آزادی، در دانش مقولات و بکار بردن آنها در فرایندهای اساسی طبیعت، و اتحاد و هماهنگی آنها در ایدة مطلق است که همانا خداست.
برای بشر سه راه وجود دارد که از آن راهها می تواند به این اوج فهم و آزادی راه جوید: هنر، دین، و فلسفه، هگل در پدیده شناسی به اختصار و در درسهایی درباره جمالشناسی، که پس از مرگش انتشار یافت با تفصیل بیشتر کوشید که طبیعت و تاریخ هنر را تحت فرمولهای سه پایة سیستم خود درآورد. ضمناً اطلاعات شگفت انگیزی دربارة مهندسی، مجسمه سازی، نقاشی، موسیقی، و آشنایی مفصلی با مجموعه های هنری برلین، درسدن، وین، پاریس و هلند ابراز داشت. هنر، به عقیدة او کوشش ذهن است- از راه شهود (یعنی ادراک مستقیم، شدید، مداوم) و نه عقل- برای نشان دادن محتوای معنوی از راه یک رسانة حسی. وی سه دورة عمدة هنری تشخیص

می داد: (1) شرقی، که در آن معماری می کوشید حیات روحانی و دیدارهای رازوری را از طریق معبدهای عظیم، چنانکه در مصر و هند دیده می شود، پشتیبانی کند؛ (2) دورة کلاسیک یونان و روم، که کمال عقل و تعادل و هماهنگی را از طریق پیکرتراشی نشان می داد؛ و (3) دورة رمانتیک مسیحی که کوشیده است از طریق نقاشی و موسیقی و شعر، عواطف و شور و شوقهای روان مدرن را بیان کند. هگل در این مرحلة سوم پاره ای بذرهای تباهی دید، و خاطر نشان ساخت که بزرگترین دورة هنر رو به پایان است.
در اواخر عمرش دین باعث زحمت و پریشانی او شد، زیرا کارکرد تاریخی آن را در قالبگیری شخصیت و حمایت از نظم اجتماعی دانست. ولی دلبستگی او به عقل بیش از آن بود که به جست و جوهای کورمالانة الاهیات و وجدها و رنجهای قدیسان و ترس از خدای شخصی و پرستش او اعتنایی کند. کوشید که آیین مسیحی را با دیالکتیک خود آشتی دهد، اما دلش در این کار یار نبود، و با نفوذترین پیروانش خدای او را به عنوان قانون یا عقل غیرشخصی جهان تعبیر می کردند، و جاودانگی را پایداری آثار آنات هر فرد شاید پایداری بینهایت- بر روی زمین می دانستند.
هگل در پایان کتاب پدیده شناسی عشق واقعی خود یعنی فلسفه را آشکار ساخت. کمال مطلوب او نه قدیس که حکیم بود. وی با شور و شوقی تمام حدی برای بسط فهم بشر در آینده قائل نبود. «طبع جهان نیرویی در خود ندارد که بتواند همواره در برابر کوشش دلیرانة عقل مقاومت کند؛ باید سرانجام از هم گشوده شود، باید همة ژرفا و دارائیهای خود را بر روح آشکار کند.» اما مدتها پیش از رسیدن به آن اوج، فلسفه در خواهد یافت که جهان واقعی، جهانی نیست که لمس می کنیم و می بینیم، بلکه روابط و سامانهایی است که به آنها نظم و اصالت می بخشد؛ قوانین نانوشته ای که خورشید و ستارگان را به حرکت درمی آورد؛ و روح غیرشخصی جهان را تشکیل می دهد. با آن ایدة مطلق یا عقل کیهانی است که فیلسوف سوگند وفاداری یاد می کند؛ در اوست که وی پرستشگاه، آزادی و خرسندی خود را می یابد.
4- اخلاق، قانون، دولت
در 1821 هگل اثر عمدة دیگری انتشار داد تحت عنوان کلیات فلسفة حق. حق (Recht ) در زبان آلمانی کلمه ای عالی است، در برگیرندة اخلاق و قانون به عنوان تکیه گاههای خانواده، دولت، و تمدن هگل دربارة آنها، در کتابی استادانه که در مردم آلمان تأثیری پایدار به جای نهاده است، به بحث پرداخت.
فیلسوف ما در این هنگام وارد ششمین دهة عمر خود می شد. وی که به ثبات و آسایش خو گرفته و در آرزوی مقامی دولتی بود، با آسانی تسلیم محافظه کاری طبیعی عصر خود شد. گذشته از این، اوضاع سیاسی، از زمانی که وی به فرانسه احترام بسیار می گذاشت و ناپلئون را

می ستود، سخت تغییر کرده بود: پروس با خشم و غضب علیه ناپلئون که از روسیه می گریخت دست به اسلحه برده و به رهبری بلوشر جنگیده و آن غاصب را سرنگون کرده بود؛ و در این هنگام پروس، بر پایة ارتش پیروزمند و سلطنت فئودالی خود، همچون تکیه گاهی استوار، بدانسان که فریدریش بنا نهاده بود، دوباره بر سر پای ایستاده بود؛ اما ملت در نتیجة هزینه های پیروزی به فقر نومیدانه، بینظمی اجتماعی، و بیم و امید انقلاب گرفتار آمده بود.
در 1816 یاکوب فریس، که در آن زمان کرسی فلسفه را در دانشگاه ینا به عهده داشت، رساله ای منتشر کرد تحت عنوان دربارة کنفدراسیون آلمانی و بنیان سیاسی آلمان که در آن طرح یک برنامة اصلاحی را به دست داده بود که دولتهای آلمانی را ترساند و وادار به صدور فرمانهای سخت کنگرة کارلسباد کرد (1819)؛ فریس از مقام استادی بر کنار، و توسط پلیس یاغی اعلام شد.
هگل نیمی از مقدمه کتاب خود را به طعن بر فریس به عنوان ساده لوحی خطرناک اختصاص داد، و این عقیدة فریس را به عنوان «نمونة کامل تفکر کم عمق» محکوم کرد که «در میان مردمی که تحت یک روحیة اجتماعی اصیل زندگی می کنند، نیروی حیاتی برای انجام دادن همة امور اجتماعی باید از پایین و از خود مردم ناشی شود.» هگل اعتراض کنان می گفت که بر طبق نظریه ای از این قبیل، «جهان اخلاق باید به دست عوارض ذهنی و هوا و هوس سپرده شود.» بدیهی است که با این روش درمانی سادة خانگی که به احساس متوسل می شود، خود را از زحمت دردسر بینش عقلانی، و دانشی که تفکر نظری هدایت کنندة آن است، خلاص می کند.» استاد خشمگین فیلسوفان گوشة خیابان را سخت سرزنش کرد که شب، همه شب، با خوابهای طلایی نوجوانانه دولتهای کاملی درست می کنند. در مقابل این افکار بلهوسانه، وی به عنوان اساس واقعپردازانة فلسفه خود (هم فلسفة سیاسی و هم فلسفة مابعدالطبیعه) این اصل را اعلام داشت که «آنچه عقلی است واقعی است، و آنچه واقعی است عقلی است.» (یعنی آنچه هست منطق حوادث آن را به آن صورت در میآورد و در تحت مقتضیات باید آن گونه باشد.) آزادیخواهان آلمان نویسنده را جاه طلب و ابن الوقت دانستند، یعنی فیلسوف درباری یک دولت مرتجع، ولی او به راه خود ادامه می داد.
تمدن هم به اخلاق نیاز دارد هم به قانون، زیرا مفهوم آن، زیستن به عنوان شهروند و بنابراین در جامعه است؛ و جامعه نمی تواند باقی بماند مگر آنکه آزادی را برای تدارک حفاظت [از خود]، محدود کند. اخلاق باید به صورت یک پیوند همگانی باشد نه تابع هوا و هوس.
آزادی در تحت قانون، نیروی سازنده ای است؛ آزاد بودن از قید قانون در طبیعت محال و در جامعه ویرانگر است، چنانکه در بعضی از مراحل انقلاب فرانسه دیده شد. محدودیتهایی که اخلاق مرسوم بر آزادی فردی می گذارد-یعنی احکام اخلاقی که در ضمن تحول یک جامعه رشد می یابد- کهنترین و گسترده ترین و پایدارترین و دوراندیشانه ترین معیارهایی است که جامعه

برای دوام و رشد خود برمی گزیند. اما از آنجا که این نظامات بیشتر به وسیلة خانواده و مدرسه و کلیسا انتقال می یابد، این سازمانها برای جامعه لازم است و اندامهای حیاتی آن را تشکیل می دهد.
بنابراین، تشکیل خانواده براساس ازدواج عاشقانه کاری احمقانه است. میل جنسی دارای خردزیستی خویش برای ادامة نوع و جامعه است؛ ولی فاقد آن خرد اجتماعی است که با ادارة اموال و فرزندان، پشتیبان یک زندگی مشترک برای همة عمر است. ازدواج باید تکگانی باشد، و طلاق دشوار. دارایی خانواده باید مشترک باشد، ولی به دست شوهر اداره شود. «زن در خانواده نقش عمدة معینی دارد و در چارچوب اخلاقی ذهنش می باید وقف خانواده باشد.»
آموزش و پرورش نمی باید-چنانکه در نوشته ههای پستالوتسی و فیشته دیده می شود- از آزادی بت و بازیچه بسازد؛ انضباط ستون فقرات شخصیت است. «مقصود از تنبیه کودکان نه اجرای عدالت است؛ بلکه مقصود بازداشتن آنها از آزادیی است که هنوز در دام طبیعت است، و آشنا کردن وجدان و ارادة ایشان با اصول کلی.»
همچنین نباید از برابری بت بسازیم. ما فقط از آن لحاظ برابریم که هر یک از ما یک وجود خودآگاه است. و نباید به صورت ابزار شخصی دیگر درآید؛ ولی بدیهی است که از لحاظ استعداد بدنی یا فکری برابر نیستیم. بهترین نظام اقتصادی آن است که در آن، استعداد برتر در جهت کمال دادن خویش می راند و تا حدودی آن را آزاد می گذارد تا ایده های جدید را در قالب واقعیتهای تولیدی بریزد. دارایی باید ملک خصوصی خانواده باشد، زیرا بدون آن پاداش امتیاز بخش، استعداد برتر خود را تربیت نخواهد کرد وجد وجهدی به کار نخواهد برد.
دین وسیله عالی برای تمدن بخشی است- یعنی تبدیل وحشیان به شهروندان- زیرا فرد را به کل مربوط می سازد.
از آنجا که دین عامل یگانه کننده ای در پیکرة دولت است، و احساس وحدت را در عمق ذهن بشر می کارد، دولت باید خواهان آن باشد که همة شهروندانش به یک کلیسا تعلق داشته باشند. تعلق به یک کلیسا تنها حرفی است که می توان زد، زیرا- از آنجا که محتوای ایمان فرد بر بنیاد عقاید شخصی اوست- دولت نمی تواند در آن دخالت کند.
کلیساها باید از دولت جدا باشند، ولی باید کار دولت را عبادت کامل بدانند، زیرا که از این راه است که هدف دین، یعنی هدف وحدت فرد با کل تا آنجا که بر روی زمین ممکن است، به عمل در می آید.
بنابراین، ایجاد دولت عالیترین دستاورد بشر است. دولت آن اندامی از جامعه است که کارش حمایت و رشد دادن ملت است. وظیفة دشواری که دولت برعهده دارد عبارت است از همساز کردن نظم اجتماعی با فردیت طبیعی مردمان و ستیزه گریهای حسادت آمیز گروههای داخلی، قانون به منزلة آزادی فرد متمدن است، زیرا در ازای موافقت او با خودداری از آزار رساندن

به دیگر شهروندان، وی را از بسیاری از بیعدالتیها و خطرها می رهاند. «دولت، فعلیت یافتن آزادی مجسم است.» دولت برای تبدیل آشوب به آزادی منظم، باید قدرت داشته باشد، و گاهی باید زور به کار ببرد؛ پلیس لازم خواهد بود، همچنین نظام وظیفة اجباری در زمان بحران؛ ولی اگر دولت بخوبی اداره شود، آن را می توان سازمان عقلی دانست. به این معنا می توانیم دربارة دولت همان چیزی را بگوییم که دربارة عالم گفته ایم: «آنچه عقلی است واقعی است؛ و آنچه واقعی، عقلی است.» چنین دولتی مدینة فاضله نیست: زیرا مدینة فاضله واقعیت ندارد.
آیا این نظریه به مفهوم آرمانی کردن دولت پروس در 1820 نیست؟ نه یکسره. این نظریه، برخلاف آن رژیم، خواهان موفقیت کامل اصلاحات شتاین و هاردنبرگ بود، و از مشروطة سلطنتی، حکومت بر طبق قانون اساسی، آزادی مذهبی، و رها ساختن یهودیان طرفداری می کرد. استبداد را محکوم می دانست، و آن را چنین تعریف می کرد: «آن وضعی از امور که در آن، قانون از بین برود، و ارادة خصوصی، خواه ارادة پادشاه، خواه ارادة عوام الناس (اوکلوکراسی) قانون به حساب آید یا جای آن را بگیرد؛ حال آنکه درست در دولت قانونی و مطابق قانون اساسی است که حاکمیت به حد کمال مطلوب می رسد.» هگل دموکراسی را یکسره مردود دانست: شهروند عادی را چنان توانائی نیست که فرمانروایان با کفایت برگزیند و سیاست ملی را تعیین کند. فیلسوف ما قانون اساسی انقلابی فرانسه سال 1791 را پذیرفت که در آن حکومت مشروطة سلطنتی را خواستار شده بودند و مردم برای تشکیل مجلس ملی رأی می دادند نه برای انتخاب فرمانروا. سلطنت انتخابی «بدترین نهادها است» بنابراین هگل دولتی را توصیه می کرد مرکب از دو مجلس قانونگذار که مالکان آنها را برگزینند؛ یک هیئت وزیران که مسئول امور اجرایی و اداری باشد؛ و یک پادشاه موروثی که تصمیم نهایی با او باشد.» «درآمدن دولت به صورت حکومت مشروطة سلطنتی دستاورد جهان مدرن است.»
منصفانه نیست که این فلسفه را ارتجاعی بدانیم، زیرا کاملاً در خط محافظه کاری معقول مونتنی، ولتر، برک، و مکولی، بنژامن کنستان (که به ناپلئون اندرز می داد) و توکویل (پس از بررسی حکومتهای فرانسه و آمریکا) بود. فلسفة هگل جایی برای آزادی فکر و رواداری مذهبی منظور داشته بود. باید آن را با توجه به زمینة آن از لحاظ زمان و مکان در نظر گرفت؛ باید خود را در گرداب اروپای بعد از ناپلئون خیال کنیم- با ورشکستگی و بحرانش، و دولتهای ارتجاعی آن که می کوشیدند «رژیم قدیم» را دوباره برقرار کنند- تا بتوانیم ارتجاع شخص متفکری را درک کنیم که سالخورده تر از آن بود که در عالم اندیشه دست به ماجراجویی بزند؛ و آسوده تر و جاافتاده تر از آنکه بخواهد مزة شر و شور انقلاب را بچشد؛ یا تن به خطر جایگزینی تئوری با فان خام یا حکومت عوام الناس به جای حکومتی کهن بدهد. آن کتاب درآمدی شتابزده بود- نه کتابی بسامان و سنجیده- که در خور شأن فیلسوف نبود. فیلسوف سالخورده از سخنوری فریس و شور و هیجانی که ایجاد می کرد، در هراس بود؛ لاجرم به پلیس مراجعه

کرد، ولی از این امر متأثر و متأسف نبود که «حکومتها لااقل توجه خود را معطوف به این نوع فلسفه کرده اند.» بسلامت داشتن کار پیرانه سران است نه در خطر افکندن.
5- تاریخ
شاگردان هگل حتماً او را دوست می داشتند، زیرا پس از مرگش در یادداشتهای او دقت کردند؛ مطالبی را که ضمن سخنرانیهای او نوشته بودند و به آنها افزودند؛ نتیجه را به صورت نظمی معقول درآوردند، و آن را به نام او منتشر کردند. از این رو پس از مرگ هگل، چهار کتاب او انتشار یافت: جمالشناسی، فلسفة مذهب، فلسفة تاریخ، و تاریخ فلسفه. این آثار، قابل فهمترین مطالب اوست، شاید به سبب آنکه پیچیدگی فکر و سبک او در آنها اثر گذاشته و کمتر جنبة ابهام یافته است.
«تنها فکری که فلسفه با خود برای بررسی تاریخ می آورد مفهوم ذهنی سادة عقل است: که عقل [منطق و قانون حوادث] فرمانروای جهان است؛ و بنابراین، تاریخ جهان یک فرایند معقول به ما عرضه می دارد» در این مورد نیز واقعی، عقلی است-یعنی تنها نتیجة منطقی و ضرور سوابق آن است. هگل غالباً از عقل فرمانروای خود در عبارات مذهبی سخن می گوید، ولی آن را با تلفیق مطالب اسپینوزا و نیوتن تعریف می کند: «عقل، جوهر جهان است، یعنی آنچه که در آن و به وسیلة آن هر واقعیتی وجود جوهر خود را دارد»؛ و از طرف دیگر «انرژی نامحدود جهان» است؛ یعنی مقولات منطق او وسایل اساسی فهمیدن روابط مؤثری است که «پیچیدگی نامحدود اشیاء، و ذات و حقیقت آنها را تشکیل می دهد.»
اگر عملکرد تاریخ، تعبیر عقل باشد- تعبیر قوانین ذاتی در طبیعت اشیاء- باید روشی در شگفتیهای ظاهری حوادث وجود داشته باشد. هگل هم در فرایند و هم در نتیجه، روش می بیند. فرایند عقل در تاریخ، مانند منطق، دیالکتیکی است: هر مرحله یا وضعی شامل وضع متقابل است که می کوشد یک وضع جامع بسازد. از این رو استبداد سعی کرد که اشتیاق بشر را برای آزادی از بین ببرد؛ اشتیاق به شورش گرایید؛ سنتز آن، حکومت مشروطة سلطنتی شد. پس آیا طرحی عمومی یا کلی در ماوراء مسیر تاریخ وجود دارد؟ نه، اگر مفهوم این حرف عبارت است از نیروی عالی آگاهی باشد که همة علتها و معلولها را به سوی هدفی معین سوق می دهد؛ آری ، تا آنجا که جریان رو به گسترش حوادث، ضمن پیشرفت یک تمدن، به وسیلة مجموع Geist یا ذهن به حرکت درمی آید تا بشر را بتدریج به هدف جاذب، که آزادی از طریق عقل است، برساند، نه آزادی از قانون- اگر چه به طور محسوس ممکن است هنگامی پیش بیاید که عقل به کمال و رشد خود برسد- بلکه آزادی از طریق قانون؛ ازاین رو تکامل دولت، برای آزادی خواهد بود. این پیشرفت بسوی آزادی، مداوم نیست، زیرا در دیالکتیک تاریخ تناقضاتی است که باید حل شود، ضدهایی است که باید ترکیب گردد، تنوعات گریزان از مرکزی است

که باید بوسیلة خصوصیت عصر یا کار مردان استثنایی به طرف یک مرکز متحد کننده کشیده شود.
این دو نیرو- زمان و نبوغ- مهندسان تاریخند، و هنگامی که با یکدیگر کار می کنند مقاومت ناپذیرند. هگل- که به کارلایل الهام بخشید- معتقد به قهرمان و قهرمان پرستی بود. نوابغ لزوماً افراد باتقوایی نیستند، گر چه آنها را خودخواه و طرفدار فردگرایی دانستن هم خطاست. ناپلئون به سبب جهانگشایی هایش فقط فاتح نیست؛ بلکه وی، به طور آگاه یا ناخودآگاه. عامل نیاز بزرگتر اروپا به وحدت و قوانین پایدار بود. اما نابغه بیچاره است مگر آنکه به طور آگاه یا ناخودآگاه به Zeitgeist یعنی روح زمانها صورت خارجی بدهد و در خدمت آن باشد «چنین افرادی به نیازهای زمان – آنچه برای تکامل رسیده و پخته باشد- بصیر بودند.» این خود عین حقیقت بود برای عصرشان و برای جهانشان؛ یعنی، اگر بتوان گفت، برای دو نوع بعدی از لحاظ ترتیب که در زهدان زمان تشکیل یافته بود.» هرگاه نبوغ بر چنان کشندی متولد شود (مانند گالیله، فرانکلین، یا جیمزوات)، نیرویی برای ترقی خواهد بود، ولو آنکه برای تسلی به تمامی بدبختی به ارمغان آورد. نبوغ برای تأمین سعادتهای جزئی و فردی نیست. «تاریخ جهان صحنة سعادت نیست. دوره های سعادت به منزلة صفحات سفیدی در آن تاریخ است، زیرا آنها دوره های هماهنگی است- هنگامی که آنتی تز در حال تعلیق است.» و تاریخ به خواب فرو رفته است.
مانع عمده در تفسیر تاریخ به عنوان ترقی این حقیقت است که تمدنها ممکن است بمیرند. یا بکلی نابود شوند. اما هگل مردی نبود که بگذارد چنان عوارضی دیالکتیک او را مختل کند. وی گذشتة بشر را (همانگونه که گفتیم) به سه دوره تقسیم می کرد: شرقی، یونانی- رومی، و مسیحی، و ترقیاتی در توالی آنها می آید. در دورة شرقی، آزادی به یک نفر، به عنوان فرمانروای مستبد، داده می شد؛ در دورة قدیم کلاسیک، به طبقه ای داده می شد که از بردگان استفاده می کرد؛ و در دورة مسیحیت، به هر فرد روحی می بخشید و درصدد آزاد کردن همه برمی آمد. دورة اخیر، به سبب تجارت برده، با مقاومت روبرو شد، ولی این کشمکش در انقلاب کبیر فرانسه حل شد. در این زمان( در حدود 1822 ) هگل آن شورش یا دو سال اول آن رابه طرزی شگفت انگیز مورد ستایش قرار داد:
وضع سیاسی فرانسه چیزی جز توده ای درهم از امتیازات ارائه نمی کرد، . و رویهمرفته جلو فکر و عقل را می گرفت، و بزرگترین فساد اخلاقی و روحی بر آن حکمفرما بود. تغییر لزوماً همراه با زورگویی بود، زیرا که کار دگرگون سازی به دست دولت انجام نمی گرفت [درباریان و روحانیون و اشراف با آن مخالفت می کردند]. ... فکر حق قدرت خود را به کرسی نشاند، و چارچوب کهنة بیعدالتی نمی توانست در برابر حملة آن مقاومت کند. طلوع روحی با شکوهی بود. تمام افراد متفکر در جشن و پایکوبی شرکت جستند. ذوق و شوقی روحانی جهان را پر کرده بود.
زیاده روی و خشونتهای جماعت آن طلوع درخشان را تاریک کرد، ولی پس از آنکه

لکه های خون را شستند، آثار مهمی باقی می ماند، و هگل هنوز به اندازة کافی طرفدار حکومت جهانی بود که تصدیق کند که انقلاب فرانسه منافع قابل توجهی برای قسمت اعظم آلمان به ارمغان آورده است، مانند قانون نامة ناپلئونی، الغای امتیازات فئودالی، توسعة آزادی، تعمیم حق تملک اموال. ... رویهمرفته، تجزیه و تحلیل هگل از انقلاب فرانسه، در آخرین صفحات فلسفة تاریخ ثابت می کند که آن شخص محافظه کار مرعوب ایدئالهای جوانی خود را کلا طرد نکرده بود.
به عقیدة او، نقص عمدة انقلاب فرانسه این بود که مذهب را به صورت دشمن خود در آورده بود. « مذهب به منزلة عالیترین و معقولترین کار عقل است. این حرف بیهوده است که بگویند کشیشان ومذهب را از راه کلاهبرداری برای مردم و به سود خود ساخته اند.» در نتیجه، تظاهر کردن به ابداع و اجرای اساسنامه های سیاسی به طور مستقل از مذهب،عاقلانه نیست».
«مذهب حوزه ای است که در آن، ملت آنچه را که حقیقت می داند تعریف می کند ... بنا براین، مفهوم ذهنی خدا اساس کلی اخلاق یک ملت را تشکیل می دهد.»
برعکس، «صورت خارجیی که روح به خود می گیرد دولت [است].» دولت اگر به خوبی تکامل یابد، «اساس و مرکز سایر عناصر ذاتی حیات یک ملت را تشکیل خواهد داد که عبارت است از هنر، قانون، اخلاق، مذهب، علم.» دولت اگر بوسیلة مذهب تأیید و توجیه شود، جنبة الاهی به خود می گیرد.
هگل که آرزو می کرد یک سیستم فلسفی به دست دهد که به وسیلة یک ضابطة اساسی توضیح به صورتی واحد درآید، دیالکتیک خود را در زمینه های مختلف به کار برد. شاگردانش پس از مرگ او تاریخ فلسفة او را به فلسفه اش افزودند. به عقیدة او، سیستمهای فلسفی باستانی مشهور و ناظر بر تجزیه و تحلیل عمومی، ناشی از نتیجه ای منطقی بود که اساساً به تحول مقولات در منطق خود او شباهت داشت. پارمنیدس در مورد بودن و ثبات تأکید می ورزید، و هراکلیتوس در مورد شدن و تکامل و تغییر. ذیمقراطیس مادة برون ذات را می دید و افلاطون مثال درون ذات را؛ ارسطو سنتز آن دورا به دست داد. هر سیستمی، مانند هر مقوله و هر نسلی، سوابق خود را به آنچه از پیشینیان گرفته بود افزود، به طوری که فهم کامل آخرین سیستم همة آنها را در بر می گیرد. « آنچه که هر نسلی به عنوان علم و ابداع روحی عرضه داشته است، نسل دیگر آن را به ارث می برد. این توارث، روح آن را، جوهر روحی آن را، تشکیل می دهد.» از آنجا که فلسفة هگل در سلسلة عظیم تخیلات فلسفی، آخرین فلسفه بشمار می رود، شامل همة عقاید و ارزشهای سیستمهای مهم پیشین است (به عقیدة مؤلف آن)، و اوج تاریخی و نظری آنها به شمار می رود.

6- مرگ و رجعت
عصر او تا مدنی تقریباً همان ارزش را برای او قائل بود که خودش آن را در نظر داشت. شمارة شاگردانش، علیرغم طبع خشن و سبک پیچیدة او، رو به فزونی نهاد: افراد برجسته- کوزن و میشله از فرانسه، هایبرگ از دانمارک- از نقاط دور می آمدند تا تجزیه و تحلیلی را که وی براساس مقولاتش از جهان به عمل می آورد مشاهده کنند. در 1827 در پاریس مورد تجلیل قرار گرفت؛ و در بازگشت به وطن گوته از وی استقبال شایانی به عمل آورد. در 1830 عقاید مسلم وثابت او، براثر گسترش نهضتهای افراطی و آشفتگیهای انقلابی، متزلزل شد. لاجرم از آن آشوبها به انتقاد پرداخت و در 1831، از وراء دریای مانش، برای الغای «لایحة اصلاح»، که حاکی از ارتقای دموکراسی در انگلیس بود، استمداد کرد. وی فلسفة خود را بتدریج طوری با عبارات تازه ای بیان می کرد که مورد قبول علمای مذهبی پروتستان قرار گیرد.
هگل که هنوز شصت ویک ساله و ظاهراً در کمال تندرستی بود گرفتار بیماری واگیردار وبا شد و در 14 نوامبر 1831 در برلین درگذشت، و او را همان گونه که خواسته بود در کنار آرامگاه فیشته به خاک سپردند. شاگردانش، گویی برای تأیید وجود ابهام در نظریات محتاطانة استاد، به دو گروه مخالف تقسیم شدند: هگلی های راست، به رهبری یوهان اردمان، کونوفیشر و کارل روزنکرانتس؛ و هگلی های چپ ولود- یگ فویر باخ، داوید شتراوس، برونوباوروکارل مارکس. راست ها از لحاظ فضل و دانش برتری یافتند، ولی چون «انتقادعالیتر» از کتاب مقدس بالا گرفت، رو به زوال نهادند. چپ ها در حمله به مذهب و درست اعتقادی سیاسی شهرت یافتند. چپ ها نظر هگل را در باب یکی دانستن خدا و عقل به این مفهوم تعبیر کردند که طبیعت و بشر و تاریخ تابع قوانین تغییرناپذیر و غیرشخصی هستند. فویرباخ از قول هگل می گفت که «بشر همان اندازه دربارة خدا اطلاع دارد که خدا دربارة خود در وجود بشر دارد»؛ یعنی عقل جهان فقط در بشر از خود آگاه می شود؛ بشر می تواند دربارة قوانین عالم بیندیشد. مارکس، که هگل را از طریق نوشته های آن استاد می شناخت، حرکت دیالکتیکی مقولات را به تفسیر اقتصادی تاریخ تبدیل کرد که در آن جنگ طبقاتی جانشین قهرمانان، به عنوان عامل عمدة ترقی، می شد؛ و سوسیالیسم به صورت سنتز مارکس در سرمایه داری و تناقضات داخلی آن درآمد.
هنگامی که هیجانات طنزآمیز شوپنهاور عرصة فلسفی را فراگرفت، شهرت هگل مدتی روبه کاهش نهاد. فیلسوفان تاریخ در پیشرفت تحقیقات تاریخی از نظر افتادند. به نظر می رسید که مکتب هگل در آلمان از بین رفته است، ولی در انگلیس، به وسیلة جان و ادوارد کیرد، تی. اچ. گرین، جی.ام.ای. مکتگرت، و برنارد بوزنکت، جانی تازه گرفت. هنگامی که شور مکیف هگل در انگلیس از میان رفت، در ایالات متحده احیا شد. چه بسا بازتاب

قدرتپرستی هگل راه را برای بیسمارک و هیتلر هموار ساخته باشد. در این ضمن، سورن کیرکگارد، کارل یاسپرس، مارتین هایدگر، وژان پل سارتر در پدیده شناسی ذهن در جهان ظاهراً فاقد هدایت خداوندی شده بود جنبه ای نیرومند از رقابت بشر یافتند، و هگل به صورت پدر تعمیدی اگزیستانسیالیسم درآمد.
رویهمرفته عصر گوته و بتهوون و هگل یکی از عالیترین ادوار تاریخ آلمان به شمار می رود. این کشور در رنسانس و اصلاح دینی به اوج عظمت خود رسیده یا نزدیک شده بود؛ ولی جنگ سی ساله حیات اقتصادی و فرهنگی مردم را درهم ریخته و روح آلمان را طی صدسال دیگر تقریباً تا حد نومیدی افسرده ساخته بود. بتدریج نیروی بومی آلمان، شکیبایی و بردباری زنان، مهارت صنعتگران، تهور بازرگانان، و قدرت و عمق موسیقی این سرزمین آن را آماده ساخت که تأثیرات خارجی مانند آثار شکسپیر و شاعران رمانتیک انگلستان و دورة روشنگری و انقلاب کبیر فرانسه را اقتباس و آن را با سلیقه و اخلاق خود سازگار سازد. آلمان شور و عصیانگری ولتر را تعدیل کرد، و او را به صورت گوته و ویلانت درآورد، و روسو را به صورت شیلر و ریشتر؛ به ناپلئون با جنگ رهایی بخش پاسخ داد، و راه را برای کارهای بزرگ و متعدد مردم خود در قرن نوزدهم هموار ساخت.
تمدن هم اشتراک مساعی است و هم رقابت؛ بنابراین چه بهتر که هر ملتی دارای فرهنگ، دولت، اقتصاد، لباس، و آوازهای مخصوص خود باشد. انواع تشکیلات و حالات گوناگون لازم بوده است تا روحیة اروپایی به این صورت لطیف و ممنوع درآید و قارة اروپا را از فریبندگی پایان ناپذیر و میراثی تمام نشدنی برخوردار سازد.